سه سند زیر که به طور جداگانه در زمان های متفاوت به وسیله افراد گوناگون نوشته شده اند، حاوی تائید جنایات امیراحمدی و قشون شاه در سال های 1303 تا 1306 و بعد از آن در لرستان است. امیراحمدی از قزاقان اوایل روزگار رضا خان بود که به فرماندهی رضا شاه برای سرکوب و به اصطلاح برقراری امنیت در آن زمان به لرستان گسیل شده بود.
سه سند زیر که به طور جداگانه در زمان های متفاوت به وسیله افراد گوناگون نوشته شده اند، حاوی تائید جنایات امیراحمدی و قشون شاه در سال های 1303 تا 1306 و بعد از آن در لرستان است. امیراحمدی از قزاقان اوایل روزگار رضا خان بود که به فرماندهی رضا شاه برای سرکوب و به اصطلاح برقراری امنیت در آن زمان به لرستان گسیل شده بود. مفاد این سه سند همه بر جنایات امیراحمدی دلالت دارند. نویسندگان یا گویندگان این نوشته ها، هیچکدام از نوشته و یا اظهار نظرهای یکدیگر اطلاعی نداشته اند. این سه سند عبارتند از: 1) متن و مفاد تلگراف هائی که سرتیپ محمد شاه بختی و امیراحمدی و یا دیگر افراد نظامی آن زمان در لرستان به فرمانده خود مخابره کرده اند، می باشد، 2) مشاهدات ویلیام داگلاس، رئیس دیوان عالی کشور آمریکا که در سال های 1329 به لرستان مسافرت نموده و 3) اشارات قمرالملوک وزیری در مصاحبه خود با ملوک ضرابی در رابطه با هدیه خونینی که امیراحمدی از غارت مردم لرستان به او اهدا کرده است. با این که جنایات امیراحمدی به کرات در تاریخ لرستان ثبت شده، اما در اینجا با قراردادن این اسناد درکنار یکدیگر برگ دیگری از کشتارهای هولناک امیر احمدی و قوای دولت مرکزی در دسترس قرار می گیرد که ثبت آن تاکنون بدین صراحت صورت نگرفته است. علیرغم وجود چنین اسنادی، هنوز اظهارات نظرات شفاهی مورخین لرستان و در کنار آن / کسانی که حضور ذهن تاریخی بر این حادثه داشته اند/ چنان کشتار دسته جمعی امیر احمدی از عشایر لر را به دیده تردید می نگرند. اسناد تاریخی / چه شفاهی و چه مکتوب آن / همیشه قابل احتجاج اند. احتجاجی که سعی در کشف حقیقت تاریخی و سرنوشت آدمیان روزگار گذشته دارند. سرکوب عشایر لرستان، همانند سرکوب دیگر اقوام ایرانی در جای جای تاریخ مکتوب ایران ثبت شده است. از روزگار حکومت حسنویه و هزار اسبی ها تا یورش تیمور گورکانی و کشتار شاه عباس صفوی و بیداد والیان قاجار و دنباله آن قتل عام زنان و کودکان بی گناه لر به وسیله سپهبد شاه بختی و امیر احمدی در روزگار رضا خان، یکی پس از دیگری، همه گواه بر سرکوب پیگیرانه این قوم است که توان دفاع خود را در مقابل بیداد طبقه حاکمه نداشته اند، می باشد. آنچه که مسلم است، مسئولیت چنین جنایت و آدم کشی ها همیشه به حساب "خیانت و شرارت" این اقوام "کوهستانی یاغی" واریز شده، قومی که هیچ وسیله دفاعی در مقابل نیروی سرکوبگر خود را نداشته اند.
بین سال های 1303 تا 1306 کشتار و سرکوب لرها بوسیله سرتیپ شاه بختی و امیراحمدی برگی دیگر از تاریخ کشتار دسته جمعی را در لرستان رقم می زند. اوضاع آشفته ایران بعد از انقلاب مشروطیت و خودسری های خوانین محلی در ایران و روی کار آمدن رضاخان و اعمال نیروی قهر و ارعاب نظامی و کشتار روستائیان بی پناه زیر لوای "برقراری امنیت" و "تمرکز قدرت مرکزی" در ایام رضا خان در اکثر ایالات و ولایات ایران با چپاول و غارت و خون ریزی های سراسری روبرو گردید. در چنین ایامی، سرتیپ شاه بختی و پس از او امیراحمدی برای "برقراری امنیت" در لرستان بیدادی روا داشتند که یادها و خاطرات آن جنایات هنوز هم در ترانه ها در اذهان مردمان این سرزمین باقی مانده است. شاه بختی از دوستان نزدیک رضاخان بود که در آن روزگار با درجه سرتیپی برای سرکوب و اسکان لرها به لرستان گسیل شده بود. وی پیش از این نیز در سرکوب عشایر قشقائی در منطقه شیراز و فرماندهی قوای جنوب و شکست در نبرد های فیروزآباد و سمیرم که هیچکدام به نتیجه ای نرسیدند نقش ویرانگرانه ی ایفا کرد. او پس از شکست فرقه دموکرات های آذربایجان و دولت پیشه وری در سال 1325 به مقام فرمانده نظامی آن ناحیه منتصب گردید و با اینکه درسال 1331 به دستور دکتر محمد مصدق بازنشسته شد، اما دیری نپائید که پس از کودتای 28 مرداد به استانداری آذربایجان و سپس سالها تا هنگام، مرگ صندلی سناتوری مجلس سنا را تا سال 1340 در دست داشت.
امیر احمدی را در سال های سرکوب در لرستان، قصاب لر می خواندند، چه او خود در سخنرانی اش در بروجرد در سال 1303 "برانداختن نام لر را از صفحه لرستان" همه جا بر زبان می آورد و تأکید می کرد، "که این مرتبه به طوری قوای الوار را در هم خواهد شکست که بعدها قدرت جزئی حرکت نماند" ( روزنامه ایران، 12جوزا 1303، سخنرانی بروجرد، به نقل از عملیات لرستان/ اسناد سرتیپ محمد شاه بختی" ص18).
در کشتارها و اعدام های بی حد و حصر آن قشون از مردم لرستان، بجز اسناد پراکنده غیردولتی، مجموعه ای از تلگراف ها ویادداشت هائی که بوسیله سرتیپ محمد شاه بختی و همکاران او بین سال های 1303 تا 1305 به فرماندهان و یا زیر دستان خود ارسال شده، اسناد کمتری در دست است. کتاب عملیات لرستان، اسناد سرتیپ محمد شاه بختی، به بخشی از این حوادث که با کوشش کاوه بیات جمع آوری و حاوی 354 تلگراف و تعداد معتنابهی سند دست نویس است که همگی به مسائل جنگ و گریز، حمله و دفاع نیروی لرها و قوای دولتی را در مقابل یکدیگر اشاره می کنند. در لابلای این تلگراف ها واسناد، که گهگاه به جزئیات حملات و حالات روحی آحاد قشون مهاجم پرداخته، نکات در خور تأملی نیز دیده می شود. استفاده از هواپیما برای بمباران سیاه چادرها و استفاده از توپخانه و مسلسل نمونه های بارزی از متون این تلگراف ها و سندها است. تعداد این تلگراف ها نزدیک به سیصدتا است که چند نمونه از آنها را در اینجا می آوریم. از تلگراف 113 چنین خوانده می شود: "19ثور، 1303، کوه مدبه، مقام ریاست ارودی اعزامی لرستان دامت شوکته، محترماً به عرض می رساند در ساعت 10 و 30 دقیقه صبح سیصد نفر از الوار سه قسمت شده و به روز برج 3 و 4 می آیند الساعه مشغول جنگ می باشیم. نایب سرهنگ ولی آقا" [نایب سرهنگ ولی آقا همان نایب سرهنگ ولی آقا خان امیراحمدی است]. از تلگراف 119، "18 ثور، 1303 ( از کوه سفید چگنی کش) مقام محترم ریاست اردوی اعزامی لرستان دامت شوکته. خرم آباد راپرتاً عرض می شود بنده با عده به سنگرها که الوار بیرق زده بودند وارد شده. عده الوار در قله کوه قریب به سه هزار نفر متجاوزند. آتش توپخانه موثر. دو پست را تخلیه کردند. فرمانده بهادران 2، سلطان غلامحسین قویمی".
از تلگراف 123، "عده دشمن تقریبا مغلوب، امروز قریب 20 نفر تلفات گرفته شد، اول به فضل خدا، ثانیاً به اقبال ریاست محترم قلب الوار را در هم خواهم شکست. سید حسن رضوی، گروهان4". تلگرافی بعد از همین روز مخابره می شود که متن آن این است، "حضور مبارک ریاست محترم اردوی اعزامی لرستان دامت شوکته، محترماً معروض می دارد، الساعه قریب به محاصره هستیم و عده کافی نیست." تلگراف127، "قریب 50 نفر به عده الوار تلفات وارد آورده؟ الوار از جناحین قلعه فراری گشتند." تلگراف شماره 302 "حضرت امارت جلیله .... گرچه در ظرف این چند روزه اخیر الوار چند مرتبه در شب به استحکامات خط دفاعیه نظامیان از اطراف شهر و غیره حمله نموده اند، ولی جواب آن ها را با استقامت و اراده آهنین نظامیان فداکار داده و جز دادن تلفات سنگین نتیجه ای نگرفته اند. امیدوارم با تفضل الهی و متکی بودن به شانس حضرت اجل، با تشریف فرمائی به خرم آباد به هر قیمت شده بتوانم شهر را در مقابل هجوم دشمن نگاهداری نموده و با یک جبهه باز و افتخارات سربازی به زیارت امیر محبوب موفق گردیده ..." از تلگراف شماره 313، "حضرت امارت جلیله ... در تعقیب نمره 1790 محترماً معروض می دارد لیله گذشته از طرف دشمن تعرضاتی به استحکامات نظامیان به عمل نیامده از قرار اطلاعات واصله طیاره ای که صبح به طرف خرم آباد آمده بود به چادرهای دیرک وند ها یک بمب انداخته بود و در پانصد قدمی جلوی خانه آن ها منفجر گردیده فوق العاده اسباب وحشت الواررا فراهم داشته است. مستدعی است قدغن فرمایید موقعی که آئرپلان طیران می نماید در بالای سر دشمن پرواز خود را یک اندازه ادامه داده و آنها را مرعوب نماید. زیرا طیران آئرپلان هر چه زیادتر باشد توحش الوار بیشتر خواهد بود، چنانچه چند عدد بمب نیز بتواند در میان چادرهای آن ها بیاندازد بی نهایت مورد استفاده است و فوق العاده دشمن را متوحش و پریشان خواهد نمود ..." .
در بخشی از سند "وقایع یوم 24 آذر ماه 1306" چنین می خوانیم: "طیاره امروز صبح نیز در فضای رومشکان و سرطرهان پرواز نموده مقداری بمب برای متمردین قسمت شرقی رومشکان پرتاب نمود" (عملیات لرستان ص 249). در گزارش دو روز بعد خوانده می شود، "یک فروند طیاره مطابق دستوری که بدواً داده شده بود به فضای سراب فرخ آباد آمده و فرود آمد. بدواً به طرف رومشکان و پران پری رفته موقع اشرار را بمباران نمود" ( همانجا، ص250). از گزارش "وقایع 22 دی ماه 1306" خوانده می شود، "در ساعت دو و نیم صبح یک فروند طیاره به موجب دستوری که لیله گذشته صادر شده بود با هشت بمب حرکت نمود موقع اشرار را در کبیرکوه کنار صیمره بمبارد نمود. راپرت داد که دو بمب خیلی خوب اصابت کرده و چهاربمب دیگر درمیان چادرهای اشرار محترق شده، دو بمب دور افتاده است" ( همانجا، ص274).
مدت سرکوب و دستگیری تعدادی از سران عشایر لر و اعدام آنان سه سال بدرازا کشید. در این سه سال ، همانگونه که بخشی از اسناد بالا نشان می دهد، بمباران هوائی موجب وحشت سیاه چادر نشینان ها شده و کشتار تعداد زیادی زنان و کودکان بی گناه را در کنار خود به دنبال آورد. بازتاب این قتل و عام ها، علی الخصوص جنایات امیر احمدی که تأثیر ناگواری در اذهان عمومی برجای گذاشته بود، رضاخان را واداشت تا با تلگرافی مراتب استمالت خود را به صورت عفو عمومی از آن همه فاجعه که بر قاطبه لر روا شده بود ابراز دارد. در آن تلگراف چنین آمده است، "کلیه طوایف و ایلات لرستان جزو سکنه این مملکت و از فرزندان غیور و رشید ایران محسوب و با چشم پوشی از اعمال خبط و خطاهائی که مرتکب شده اند را عفو عمومی اعلام می دارد" (مجله پهلوی، 28 جوزا 1303 ص 5 به نقل از عملیات لرستان/ اسناد سرتیپ محمد شاه بختی ص 18).
در بهار 1307 رضا شاه به لرستان سفر کرد. روزنامه شفق سرخ در تاریخ 27 تیر ماه همان سال چنین نوشت، "در طول اقامت رضاشاه در لرستان بسیاری از روسای لر مانند محمدعلی خان غضنفری، منصور خان بیرانوند و پسرش عزیز خان که در نتیجه سوء تفاهمات پیشین یاغی شده بودند، تأمین یافته و به خدمت نیروهای دولت در آمدند. روسای چگنی نیز به حضور شاه ..... عارض شدند که در زمان اردوکشی تعدیاتی نسبت به آن ها شده است و بی جهت اموالی از آن ها برده اند، فوراً امر فرمودند کمسیونی تشکیل، کلیه اموال حضرات چگنی را از مرتکبین مسترد داشته و روی صورت و سیاهه تا دینار آخر به صاحبانش برسانند و این اقدام بدون درنگ به عمل آمد و حقیقت در تاریخ لرستان بی نظیر است. به طوری که عدالت انوشیروانی در قلوب لرستانی ها اثر کرد که متوحش ترین سرکردگان و طوایف آن که به هیچ قول و قراری اطمینان حاصل نمی نمودند بلافاصله در خرم آباد حاضر شده و اسلحه خود را تسلیم کردند" ( به نقل از عملیات لرستان، ص207).
1. سند دوم، نوشته ویلیام داگلاس است. وی قاضی عالی رتبه و رئیس دیوان عالی آمریکا که دو بار در سال های 1949 و 1950 به چند کشور آسیائی مسافرت نمود و یادداشت ها و خاطرات این سفرها را در دو کتاب به نام های مالایا و سرزمین های عجیب با مردمانی مهربان در سال های 1951 در آمریکا به چاپ رسانید. بخشی از این یادداشت ها مربوط به زمانی است که وی در ایران اقامت داشت. مسیر حرکت وی سراسر کوه های زاگرس از ماکو تا شیراز و از بصره تا چالوس و بندرپهلوی [انزلی] و تبریز را در برگرفته که گاهی هم با انتخاب راه های فرعی قصبات و دهات دور دست را مورد بازرسی قرار داده است. دوبار مسافرت داگلاس هم از طریق تشریات آن زمان در ایران و هم از طریق رادیو مسکو با گمان ضد کمونیستی و جاسوسی برای ارتش آمریکا روبرو گردید که البته تاکنون، بعد از گذشت چندین دهه، واقعیت جاسوسی وی هنوز در بوته ابهام باقی مانده است. نویسنده کتاب گذشته، چراغ راه آینده، می نویسد، "ویلیام داگلاس قاضی عالی رتبه آمریکا که در شهریور ماه 1329 به ظاهر جهت "کوه نوردی و مطالعه گیاهان کوهستانی" و در حقیقت بررسی قدرت و موقعیت ایلات عشایر ایران از نظر انجام جنگ های پارتیزان در برابر حمله احتمالی شوروی به ایران آمده است ...". داگلاس خود از همان زمان به این گونه افتراها واقف بود و می دانست که این اتهامات از جانب روس ها صورت می گیرد، از این جهت در مقدمه کتاب سرزمین های عجیب با مردمانی مهربان متذکر می شود که: "من متهم شده ام که یک کوهنورد پیر هستم. دست آورد این سفر دو کلکسیون از گل های وحشی بود یکی از سرزمین لبنان و دیگری از ایران که من آن ها را به موسسه اسمیتسونین (Smithsonian) در واشنگتن تقدیم داشتم". رادیو مسکو در سال های 1949 و 1950 او را به شیطان بزرگ ( (big devil و پسرش را که همراه او بود شیطان کوچک (little devil) توصیف کرده و آنان را به جاسوسی برای ارتش آمریکا و توزیع اسلحه و مهمات جنگی در خاورمیانه برای جنگ های چریکی متهم کرد.
بهر جهت، ویلیام داگلاس به عنوان کسی که در میان ایلات و دهات ایران کوشش می کرد تا نیروی انقلابی و پتانسیل توده دهقانی و همچنین علاقه و تنفر مردم از کمونیسم بخصوص دولت شوروی آن روزگار را دریابد معرفی شده است. وی در مقدمه همین کتاب می گوید : "انقلاب ها در آسیا در حال گسترشند، نیروهای کمونیست را درهمه جا خیلی فعال می دیدم". بدون دلیل نیست که فصل اول این کتاب را به وضعیت پیشروی کمونیسم در آسیا و چگونگی مقابله با آن احتصاص داده است. در مقدمه کتاب مالایا می گوید، "کمونیست آسیا را فرا گرفته است". وی راه حل مقابله با کمونیسم را اصلاحات ارضی می دانست. وی در همانجا از طغیان دهقانان بی چیز که هر لحظه ممکن بود طعمه خوبی برای کمونیسم باشند صحبت می کند. کیهان مورخ 22 شهریور1329 بخشی از گفتار داگلاس را که آن زمان در دانشگاه تهران ایراد کرده بود، می نویسد که گفته است: "اصلاحات ارضی فعلاً مهمترین مسئله و مشکل ایران است و وضع زندگی کارگران و کشاورزان املاک بزرگ مزروعی یکی از مهمترین عوامل نضج و نیروی جنبش انقلابی کمونیستی توده «حزب توده» به شمار می رود . .. باید به دهقانان زمین داد تا کمونیست فرصت نشو و نما نیابد ..." ( به نقل از گذشته، چراغ راه آینده است). داگلاس همین گفته ها را در ملاقاتی که با شاه داشت تکرار کرد. وی "در ملاقات با اعلیحضرت موضوع اصلاحات ارضی و طریق علاقمند کردن کشاورزان را به آبادی و عمران زمین مزروعی درمیان گذاشت" (باختر امروز30 شهریور1329). موضوع تبلیغ اصلاحات ارضی بمثابه آلترناتیو جنبش کمونیستی را آمریکا مستقیما در همان زمان با شاه در میان گذاشته بود. باختر امروز همانجا می گوید: "ممکن است اصولا یکی از شرائط کمک مؤثر آمریکا، اقدام دولت در اجرای رفرم های کشاورزی باشد." بهر روی، مشاهدات و تحلیل ویلیام داگلاس بر پایه ای است که می خواهد ضرورت اجرای اصلاحات ارضی در ایران و سایر مناطق خاور میانه را به عنوان راه مقابله با کمونیسم به اثبات برساند.
ترجمه فصل دوازدهم کتاب سرزمین های عجیب با مردمانی مهربان به نام " قصاب لر" چند نکته درخور توجه دارد. گذشته از تبلیغات ضدکمونیستی و طرح اجرای اصلاحات ارضی به عنوان راه حل آن، اشاره به جنایات سپهبد امیر احمدی است که در آن روزگار به "قصاب لر" معروف بوده است. مشاهدات ویلیام داگلاس از لرستان و توضیحات وی از رفتار امیر احمدی که چند سالی پیش از ورود وی در لرستان مرتکب شده، ترجمان بخشی از جنایات هولناک ارتش رضا شاه بر روستائیان لرستان است. اجرای این جنایات را رضاشاه به خوبی میدانست، در اصل خود یکی از طراحان عمده چنین برنامه ای بود و نیازی نداشت که چشمانش را برروی آن ببندد.
در این فصل از کتاب داگلاس، نمونه هائی از شقاوت و آدم کشی بی مانندی سخن می رود که نظیر آن را تنها می توان در جنایات "کانکیستادورها" (فاتحین اسپانیایی) در هنگام ورود به آمریکای جنوبی و مکزیک مطالعه کرد. به فرمان فرماندهان قوای ارتش در لرستان، کله اسیران را با شمشیر قطع می کنند و ورقه ای از آهن گداخته بر روی آن می گذاشته اند تا لحظه ای جلو فوران خون را بگیرد و مضروب مقتول بتواند لحظاتی قدم بزند. ناگفته پیداست که در لابلای این نوشته که محور اصلی آن بیشتر برای اثبات نظرات شخصی ویلیام داگلاس دور می زند، بعض نکات تاحدی قابل تردیدند. به طور نمونه، وقتی داگلاس در گفتگویش از زبان یک روستائی می نویسد، "ما از روسیه می ترسیم. ما می دانیم که شوروی دشمن خلق ماست" تا اندازه ای با آگاهی روستائیان لرستان در آن زمان در تعارض باشد. تبلیغات خصوصی و اهداف سفر ویلیام داگلاس نباید ما را از بیان پاره دیگری از واقعیات که در لابلای کتاب وی دیده می شود، به تردید وادارد. اگر تنها یک حقیقت در این گونه نوشته ها باشد، همانا بیداد ارتش رضاخانی و مزدوران قاتل اوست که هنوز خاطره های آن ها همانند ارتش "کانکیستادور" اسپانیا در مکزیک در اذهان نسل های بعد از خود از طریق شعر و موسیقی بر جا مانده است. قتل عام و تاراج ددمنشانه کلنل امیراحمدی را هم دیگران تائید کرده اند و این که او را با عنوان "قصاب لر" می شناسند از همین آدم کشی ها سرچشمه می گیرد که خود او هم بدان معترف بوده است. بهرجهت، ترجمه این فصل از کتاب داگلاس در ارتباط با نشان دادن این گونه جنایات است. در تائید پاره ای از گفته های داگلاس، اشاره ای به خاطره ای از قمرالملوک وزیری خواهیم داشت. در این خاطره، قمرالملوک می گوید، یک شب با مرتضی خان نی داود (استاد تار) برای اجرای موسیقی به خانه سپهبد امیر احمدی دعوت داشتیم که در پایان گوشواره ای هدیه به قمر داده که پوست گوش روی آن بوده و می گوید که امیر احمدی آن گوشواره را همراه مقداری دیگر از غارت لرستان با خود آورده بود. بهر جهت، در پایان نقل قول قمرالملوک مستقیماً ارائه خواهیم داد. آنچه در زیر خوانده می شود، ترجمه فصلی از کتاب ویلیام داگلاس است. من این کتاب را در سالهای ١٩٧٤ در آمریکا خوانده بودم با این حال حدود ده سال پیش ترجمه فارسی آن را در این دیدم؛ بهر حال، ترجمه آن فصل را به این گونه در زیر می آورم.
2. قصاب لرستان - قسمتی از فقر شدید لرها به علت تاراج ارتش ایران از این قبایل است. این تراژدی به برنامه رضاشاه که به انقیاد آنان دست زد باز می گردد. رضاشاه افسر ارتشی بود که در نتیجه کودتای 1925 به تخت پادشاهی ایران زمین دست یافت. او چند کار بزرگ و خوب برای ایران انجام داد. یکی از آنان ساختن محل رامسر در کنار دریای خزربود که در بعضی از مناطق آن، جایگاه های زیبا و جالبی برای دهقانان دایر نمود. اعتبار کشف حجاب از چهره زنان مسلمان به او نسبت داده می شود. جاده ها، مدارس، انبارها، پارک ها، و دیگر برنامه ها آثاری است که از جانب او برای ملت بر جای مانده است. اما برنامه او بر علیه قبائل با قتل و غارت به پایان رسید. طرح او برای گسیختن گره های فئودالی بود، که آنان را از عادت کوچ نشینی خلاصی و بطور همیشگی در دهات اسکان داد و نهایتاً برای دستیابی به چنین کاری از تمام وسائل بهره می گرفت. تا چه اندازه رضاشاه شخصا در تراژدی که برای لرها اتفاق افتاد مسئول است پرسشی است قابل بحث. شاید او نمی دانست که ارتش او چکار می کند، شاید هم چشمهایش را می بست. اما یکی از شرم آورترین فصل های تاریخ به وسیله یکی از کلنل های او که در سراسر ایران به قصاب لر معروف شده بود به اجرا درآمد. در سال 1936 دولت تصمیم به احداث جاده شوسه ای از طریق لرستان نمود. لرها با این طرح به مخالفت برخاستند. بین قبائل و ارتش زد و خوردهائی درگرفت. گرفتاری هائی سراسر لرستان را فرا گرفت. یک ژنرال ارتش ایران در دره باریکی در چند مایلی جنوب خرم آباد که امروز با پلی سیمانی به همدیگر متصل می شود به وسیله چند لر مورد حمله قرار گرفت و کشته شد. لرها ابتدا به جانب شهر حرکت کرده و آن را اشغال و بعد قلعه "فلک الافلاک" را که با ستون های محکم بر صخره ای عظیم با چندید دهلیز که حدود 200 فوت و یا بیشتر از وسط شهر ارتفاع دارد، تصرف کردند. آنها جسور و شادمان بودند. اکنون بر قلب لرستان تسلط یافته اند. طرح رضاشاه این بود که قبائل را درهم فرو ریزد، رهبریت آنان را متلاشی و افراد قبیله را دوباره در سرزمینی که به شدت آسیب دیده بود اسکان دهد. یک کلنل جوان را از تهران به خرم آباد گسیل داد و حلقه محاصره نواحی اطراف را تنگ تر کرد. تدارکات و نیروهای امدادی برای ساکنین قلعه قطع گردید. مراحل فشار اختناق شروع شد. بعد از حدود یک ماه قلعه به تسخیر درآمد، رهبران لر که تعدادشان هشتاد نفر بود همگی اعدام شدند. افسری به من گفت "ما آنان را سه روز روی چوبه دار نگه داشتیم، ما می خواستیم مطمئن شویم که این کارها بر روی لرها تأثیر می گذارد".
بقیه ماجرا در رابطه با پیرمردی که حدودا هشتاد ساله بود اتفاق افتاد. من او را در لرستان، در وزش بادها، در کلبه ای که دیوارها و سقف آن را شاخه های بلوط پوشانده بود و تنها از یک سمت باز می شد، ملاقات کردم. من به آن کلبه رفتم تا پرسش هایی بکنم، اگر هم بشود عکس هائی از داخل آن کلبه بگیرم. با ورود من زنی که آنجا نشسته بود و در حال بافتن گلیمی بود برخاست و به سرعت از جانب در پشتی ناپدید گردید. مرد همچنان نشسته بود، با چهره ای درهم به من نگاه کرد و پرسید "آیا واقعا ضرورتی دارد که از این بدبختی ما عکس بگیری!" . در خستگی اش، در چهره نگرانش، نگاه پدرانه ای بود. در سیمای او وجاهت بود و در صدایش غرور. از ورود بی هنگام خود شرمگین و دست پاچه شدم. دوربینم را بستم و خواهش کردم اگر می توانم اجازه ورود به کلبه آنان را داشته باشم. پیرمرد بلند شد و با وقار، با دستش مرا دعوت کرد تا در کنار او بر روی فرشش بنشینم. درباره کوه ها، که در افق مغرب سربرافراشته بودند، صحبت کردیم، کوه هائی که گرگ ها، پلنگ ها، بزها، و بزهای کوهی در آنجا زندگی می کردند. در کوهپایه های آنها هرکس می تواند کبک و کبوتران وحشی را بطور فراوان ببیند. پیرمرد از اولین شکارهایش تعریف می کرد. او افسران ارتش آمریکا را در روزهای "برنامه خلیج" به یاد می آورد که برای شکار به اینجا آمده بودند و می گفت که چگونه در گردش هایشان به آنان کمک می کرده است. او به آمریکائی ها علاقه داشت. از ماهی های بزرگ رود خانه کشگان که از شمال غربی این منطقه سرچشمه می گیرد و از طریق خرم آباد به خلیج فارس می ریزد صحبت می کرد. پیرمرد ازهمه چیز سخن می گفت. لحظه سکوت فرا رسید. بالاخره آن سکوت را درهم شکستم تا از بدبختی ای که از آن چیزی گفته بود سئوالی بپرسم. او از فقر لرها، از نبودن مدرسه و دکتر، از کسانی که در زمستان گذشته از گرسنگی مرده بودند، سخن گفت. پیرمرد به سختی جسم و روحش را در کنار یکدیگر نگاه داشته بود. بلوط های تلخ جانش را نجات داده بودند. پرسیدم از امیراحمدی چه خبر؟ به حالت تمسخر به من نگاه کرد وسرش را تکان داد. واقعیت ماجرا به آرامی روشن شد، با او پیمان بستم و عهد کردم که هرگز هویت او را آشکار نخواهم کرد. بالاخره زمزمه ای بر لبانش جاری شد که:
"ما در فاصله ی نه چندان دور از همین جا چادر زده بودیم. بیست تا چادر بود و ما هم بیش از صد نفر بودیم. چندین هزار بز و گوسفند و صدها گاو و ده ها اسب داشتیم. تعدادی از جوانان ما که همراه خان در قلعه بودند همه کشته شدند. خوانین ما اعدام شدند. ارتش پیروز شد. نبرد مقاومت به پایان رسید. جاده ای که رضاشاه می خواست بسازد اکنون در حال ساخته شدن است. چند روز بعد، غباری از گرد و خاک سراسر دشت را فرا گرفت. سوارکاران چهار نعل می تاختند. همین که نزدیک تر شدند قشون ارتش را دیدم. کلنلی فرمانده آنان بود. آنها درست به سمت ما می آمدند. کلنل فرمان ها را صادر می کرد. سربازان از اسب ها پیاده شدند وشروع به تیراندازی کردند. کودکان در گهواره ها و تعدای هم در چادرهایمان بودند. سربازان هفت تیرهایشان را روی سر چند بچه گذاشتند و مغز آنان را متلاشی کردند. فریاد و فغان از همه چادرها برخاسته بود، همسرم از ترس در گوشه ای کمرش را خم کرده بود. من جلو او ایستاد. دو سرباز به سمت ما حمله آوردند. من چاقوئی به دست گرفتم. آن ها تیراندازی کردند، من به زمین درغلطیدم و از هوش رفتم. وقتی برخاستم همسرم درکنارم فروغلطیده بود. خون گرمش روی سینه من جاری می شد. او در اثر گلوله ای که بر سینه اش نشسته بود جان داد. من هم از ناحیه گردن تیرخورده و به حالت مرگ افتاده بودم. من تکان نخوردم زیرا کلنل و قشون او همچنان آنجا مانده بودند. آنها را از لابلای چشم های نیمه بسته ام می دیدم. ممکن است شما گفتار مرا باور نکنید که چه دیده ام. اما به نمک این خانه قسم می خورم که این ها عین حقیقت است . سکوت طولانی بود تا این که پیرمرد بار دیگر گفتارش را ادامه داد. وزش باد، گرد و خاک اطراف کلبه را به حرکت درآورده بود. یک مارمولک برای چندین دقیقه اطراف ما را بررسی می کرد. لحظه ای دیگر روی برگردانید و فرار کرد. چنان دوید که دست های جلویش از زمین بلند شدند که گوئی همانند پرواز یک هواپیمای بسیار کوچک بود. من و پیرمرد مارمولک را تماشا می کردیم تا این که در میان انبوهی از ریشه های شیرین بیان ناپدید گردید. لحظاتی دیگر پیرمرد رویش را به جانب من برگردانید و داستانی را که هنوز همانند کابوسی در اندیشه اش بر جای مانده بود برایم بازگو کرد.
روش و ابزار تدارک کشتن و شکنجه در آسیا خیلی قدیمی و گوناگون است. می گویند که موی سبیل پلنگ را با غذا مخلوط کردن "شکنجه" خوبی است که باعث جراحت روده ای می شود و مرگ شکنجه آور را طولانی می کند. سم خوبی از سوسک تهیه می کنند که وقتی با قهوه نوشیده می شود مرگ حتمی را به دنبال خواهد داشت. مغولان کله شخص قربانی را با طنابی که به گردنش می بستند و آنقدر می پیچاندند تا سرش از تن جدا گردد. و یا آنقدر محکوم را بر روی زمین می کشاندند که نیمی از او بر جای میماند. گفته می شود که با ریختن قلع مذاب بر روی سر کله عریان چشم ها از حدقه بیرون می آید. از گرسنگی کشتن یک محکوم با زنجیر کردن او در دخمه های نیمه آب یک انتقام دردآور بود. آقا محمدخان یکی از سلاطین ایران که در کودکی اخته شده بود انتقام هولناکی از جامعه گرفت. یک بار دستور داد که سی هزار جفت حدقه چشم آدمی را برایش بیاورند و او خود شخصاً آنها را شمرد تا مطمئن شود که فرمانش به درستی اجرا شده است. لرها هم خود نیز ابزار شکنجه گوناگونی برای تنبیه ساخته بودند. تاریخ به یاد دارد که گاهی آنها محکوم را زنده زنده در آب داغ می جوشانده اند. اما رفتار این کلنل، همانگونه که پیرمرد برایم بیان کرد، بسیار تکان دهنده و هولناک بود.
"کلنل فرمان داد تا چند جوانان را اسیر کنند. در همین زمان آتشی از ذغال و هیزم برافروخت. من بفوریت دریافتم که می خواهد چکار بکند. او ورقه آهن بزرگی داشت (ورقه ای با حدود هشت اینچ درازا، شش اینچ پهنا و یک چهارم اینچ ضخامت). این ورقه را به حدی داغ کرد تا قرمز شد. او به افرادش دستور داد که یکی از لرها را بیاورند. دو سرباز هر کدام یک سمت اسیر را نگه می داشتند. سرباز سوم با شمشیری پشت سراسیر قرار می گرفت. کلنل فرمان می داد. سرباز شمشیردار، شمشیر می زد. آن گاه که گردن اسیر قطع می شد، کلنل فریاد می زد "بدو" – کله بر روی خاک می افتاد. کلنل ورقه داغ شده را بر روی گردن بریده اسیر می گذاشت. مرد بی سر گام هائی بر می داشت و بر زمین فرو می غلطید. کلنل فریاد می زد: "بلندتر از این بیاورید تا بتواند بهتر از این بدود". لرها یکی پس از دیگری بی سر می شدند. دوباره و دوباره ورقه آهن گداخته بر روی گردن بریده ای قرار می گرفت. یک بار که کلنل ورقه آهن را دیر گذاشت، خون به اندازه پنج فوت در هوا فوران کرد".
پیرمرد برای اینکه لبانش را مرطوب کند مکثی کرد. "کلنل شرط بندی می کرد که چگونه این افراد بی سر می توانند بدوند. او و سربازان فریاد و نعره می زدند، قربانیان را تشویق می کردند که به طور احسنت وظایفشان را انجام دهند." پیرمرد آرام بود، همین که این خاطره در ذهنش زنده شد، خشمش طغیان کرد. پرسیدم، "در این نزاع چه کسی شرط بندی را برد؟" او پیش از این که پاسخی بدهد چند دقیقه سکوت کرد: "کلنل بهترین شرط را برد. فکر می کنم از بی سر کردن لرهائی که با سر بریده پانزده قدم می دویدند هزاران ریال برنده شد".
به نظر می رسید پیرمرد از بیان این حادثه بی رمق شده بود. او از سماور کهنه اش چای می ریخت و ما جرعه های چای را درسکوت سرمی کشیدیم. بعد از پایان چای پرسیدم "بعد از آن کلنل چکار کرد؟"
او همه موجودی ما، گوسفندان، بزها، گاوها، و اسب ها را برد. روز بعد هم ده ها کامیون آمدند، همه فرش ها، سماورها، سینی ها، جواهرات، لباس ها، هرچه که دارائی داشتیم به واگون ها ریختند و به وسیله ارتش به تاراج بردند". چه بر سر خودت آمد؟ "من خودم را به آب چشمه ای که در دره باریکی جاری بود، کشاندم و زخم هایم را شستم. دو شب، توان حرکت کردن را نداشتم، خیلی ضعیف بودم. برای تدفین مرده ها باز گشتیم. همه مردان و زنان و بچه ها کشته شده بودند. یک روح زنده هم برجای نمانده بود. لاشخورها قبل از من آنجا سررسیده بودند. پرسیدم: عاقبل کلنل چه شد؟ "آه ، کلنل؟ او به مقام ژنرالی ارتقاء پیدا کرد و بعد هم وزیر جنگ شد". آیا او هنوز زنده است؟ "خیلی خوب هم زنده است. او در تهران زندگی می کند. از غارتی که از دهکده های ما به تاراج برد، چندید کامیون را پر کرد. ده ها هزار بز و گوسفند دزیده شد. چگونه کلنل آن ها را میان سربازان خود تقسیم کرد، من نمی دانم. سهم ها از این غارت ها چگونه بود، من نمی دانم، اما کلنل این روزها خیلی ثروتمند است. او با این غارت ها صدها خانه خریده است". به همان صورت که کلمات از دهانش بیرون می آمد، در گفتارش نیز سرزنش بود: "امیراحمدی، قصاب!"
هنگامی که برای رفتن برخاستم، هنوز خورشید درحال نشستن بود. پیرمرد به گرمی با دست هایش مرا در آغوش گرفت و با همان حال عمیقاً به چشمان من خیره شد و از من اطمینان دوباره می خواست که شناسائی او را فاش نسازم. بعد از دقایقی گفت: "من یک ایرانی هستم، به کشورم علاقه دارم. با کمال خوشروئی جانم را برای آن می دهم. اما از ارتش تنفر دارم. خداوند در وقت خودش تلافی آن را در می آورد". چشم هایش را پائین انداخت و بعد از مدتی به بالا نگاه کرد، شعله ای در چشمانش بود. "ما از روسیه می ترسیم. می دانیم که شوروی دشمن خلق ماست. اما ما هم در این میان حق خود را داریم" .
من امیراحمدی را در یک گاردن پارتی در تهران ملاقات کردم. او قدی خپل و اندامی راست داشت و سنش در حدود مردی به اوایل شست سالگی می ماند. او به زبان های فارسی، روسی و ترکی تکلم می کرد. در ارتش قزاق روسیه تعلیم دیده بود. او هنوز بعضی از حرکات تکبرآمیز وترسآور خود را حفظ کرده بود. این نکته را در یکی از گفتارهای بیهوده اش به وضوح بیان کرد. خانمی از او پرسید که : "رابطه شما امروزه با مردم لرستان چگونه است؟" وی در پاسخ جواب داد: "آه، من به یک کلمه خانه داری تبدیل شده ام، آن ها خیلی به من فکر می کنند". او، همان لحظه که می خندید و دندان های طلایش را نشان می داد گفت: "وقتی در لرستان بچه ای گریه می کند مادرش می گوید: ساکت! و گرنه امیراحمدی تو را خواهد برد".
4 - سند دیگری که مستقلا به جنایات امیراحمدی اشاره می کند، متن بخشی از مصاحبه قمرالملوک وزیری خواننده دوران رضاشاه است. وی دریکی از شب نشینی های خود در خانه امیراحمدی، که برنامه موسیقی اجرا کرده است، از دست امیراحمدی هدیه ای دریافت می کند که نشانه های قتل وغارت زنان لرستان را در آن می بیند. قمر، این داستان برای ملوک ضرابی، که خود از خوانندگان معاصر وی بوده، تعریف می کند. منبع این گزارش را در زیر آورده ام. این نوشته از کتاب آوای مهر، یادواره قمرالملوک وزیری 1373 است.
ملوک ضرابی می گوید: "در روزگار افول قمر دوستی ما بر اساس رقابت نبود، بر پایه رفاقت بود. قمر برایم تعریف می کرد: امیراحمدی آقا خان امیرلشگر غرب که از افسران رضاخان بود موقعی که لرستان را فتح کرد، من و مرتضی خان را به خانه اش دعوت کرد و تمام درباریان و بزرگان وقت را. پس از آن که خواندم و گل به سرم ریختند امیرلشگر مرا خواند، دستم را بوسید و پیش خود نشاند و روکرد به پیشخدمت ها و گفت بروید خرجینی را که از لرستان آورده ام بیاورید. خرجین را که آوردند دست کرد و یک جفت گوشواره از آن در آورد و اولی را گوش من کرد و دومی را نتوانست و آن را در دست من گذاشت. موقعی که آمدم نشستم دیدم تکه ای سیاه و نرم به انتهای گوشواره آویزان است و فهمیدم آن را از غارت آورده اند و قسمتی از نرمه گوش به آن آویزان است. فوراً آن یکی را هم درآوردم و همان شبانه آن را بردم پیش حاج ابوالحسن لاله جواهرفروش، چهارراه استانبول، و قیمت آن را بخشیدم . . . مدتی گذشت یک شب منزل تیمورتاش مرا دعوت کردند که تمام رجال ایران بودند هرکسی چشم روشنی آورده بود. پس از این که شام خوردند و من خواندم و خوشی ها گذشت، خواستار شدند که هدیه ها را باز کنند و نشان دهند، و گفتند بزرگترین هدیه ای که امشب آورده اند یک جفت گوشواره زمرد آنتیک است که قیمتش چهل هزار تومان است. من دیدم از نظر خیلی شبیه آن گوشواره است با وجودی که حالت انزجار به من دست داده بود کنجکاو شدم پس از پرس و جو فهمیدم که این هدیه از طرف یکی از بستگان تیمورتاش اهدا شده است. پرسیدم گفت این را از ابوالحسن لاله به مبلغ چهل هزارتومان خریده ام" (اطلاعات، سه شنبه دهم تیرماه1354، ص20 به نقل از کتاب آوای مهر، یادواره قمرالملوک وزیری 1373ص238).
5 - سال ها از ماجرای کشتار سیاه چادرنشینان لر به وسیله امیراحمدی می گذرد. این کشتارها که با بمباران و قتل عام و سربریدن و اعدام ها آغاز شده بود با چپاول و غارت اموال روستائیان به وسیله امیراحمدی به پایان رسید. دستیابی به یک واقعیت تاریخی، آنهم با اسناد و گواهی های گوناگون، کار دشواری است. در سه سند بالا حقایقی نهفته است، اما پاره ی از آن گفته ها، به نظر می آید، آمیخته با مبالغه باشند. سند اول، که تلگراف های نظامی هستند، می توانند مانند بسیاری از گزارش های جنگی، صورت اغراق آمیز داشته باشند. اما واقعیت امر این است که بمباران هوایی و داشتن سلاح های پیشرفته و اعدام سران لر در محاصره قلعه فلک الافلاک همه از بخشی از جنبه های واقعیت آن سرکوب سخن می گویند.
آنچه در مورد عفو رضا شاه و استرداد اموال چپاول شده سران لر هم که می گوید مانند عدالت انوشیروانی در قلوب لرها اثر کرده، همه حرف های مفت و بی اعتبار تاریخ نویسان درباری است. چنین نوشته شده که رضا شاه: "فوراً امر فرمودند کمسیونی تشکیل، کلیه اموال حضرات چگنی را از مرتکبین مسترد داشته و روی صورت و سیاهه تا دینار آخر به صاحبانش برسانند و این اقدام بدون درنگ به عمل آمد و حقیقت در تاریخ لرستان بی نظیر است. به طوری که عدالت انوشیروانی در قلوب لرستانی ها اثر کرد که متوحش ترین سرکردگان و طوایف آن که به هیچ قول و قراری اطمینان حاصل نمی نمودند بلافاصله در خرم آباد حاضر شده و اسلحه خود را تسلیم کردند" ( به نقل از عملیات لرستان، ص207). البته باید به صفت "متوحش ترین سرکردگان و طوایف" توجه داشت که مورخ چگونه می خواهد حقانیت رفتار حکومتی را در نوشتن تاریخ توجیه کند.
با این که درباره نوشته ویلیام داگلاس و شیوه نگارش او که همه جا سعی می کند موضوعات را دراماتیزه جلوه دهد، حرف های زیادی می توان زد، اما در لابلای این نوشته، گفته های بی پایه از این دست کم نیست که می گوید: "لرها هم خود نیز ابزار شکنجه گوناگونی برای تنبیه ساخته بودند. تاریخ به یاد دارد که گاهی آنها محکوم را زنده زنده در آب داغ می جوشانده اند". این که لرها، مانند همه ابناء بشر شیوه شکنجه را در میان خود متداول داشته اند، شکی نیست، اما معلوم نیست آقای داگلاس بر پایه کدام مطالعات تاریخی می گوید: "تاریخ به یاد دارد که گاهی آنها محکوم را زنده زنده در آب داغ می جوشانده اند". این که از زبان پیرمرد روستایی می گوید: "ما از روسیه می ترسیم. می دانیم که شوروی دشمن خلق ماست. اما ما هم در این میان حق خود را داریم"، همه این گفته های قابل تردیدند و تاًمل.
در مصاحبه خانم قمرالملوک وزیری با خانم ضرابی، شاید با کنجکاوی بتوان نکات درخور تاًملی را برجسته کرد، با این حال، همانگونه که در بالا هم گفتیم، نویسندگان یا گویندگان این اسناد از یکدیگر بی خبر بوده و در نوشته ها و گفته های آنها یک نگاه مشترک هست و آن موج سرکوب خونین مردم لر به وسیله قوای مرکزی بوده است. گذشت زمان به پنهان ساختن بیشترحقایق کمک کرده و دسترسی به اسناد شفاهی و مدارک نوشتاری را از ما گرفته است؛ اما همین گفته ها و نوشته ها خود می توانند حکایت از عمق فاجعه ای تاریخی داشته باشند