امام خمینی (ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران اشعاری از خود برجای گذاشتند که در قالب کتابی با عنوان دیوان شعر امام منتشر شده است.
در ادامه به برخی از اشعار ایشان اشاره میکنیم:
همراز
آن شب که همه میکدهها باز شوند
یاران خرابات همآواز شوند
فارغ ز رقیب، در کنار محبوب
طومار فراقْ بسته، همراز شوند.
چه کُنم؟
فرهادم و سوز عشق شیرین دارم
اُمّید لقای یار دیرین دارم
طاقت ز کف رفت و ندانم چه کُنم
یادش همه شب در دل غمگین دارم.
فیض وجود
جز فیض وجود او نباشد هرگز
جز عکس نمود او نباشد هرگز
مرگ است اگر هستی دیگر بینی
بودی جُز بود او نباشد هرگز.
راه
فصلی بگشا که وصف رویت باشد
آغازگر طُرّهی مویت باشد
طومار علوم فلسفه در هم پیچ
یارا! نظری که رَه بسویت باشد.
عید نوروز
باد نوروزی وزیده است به کوه و صحرا
جامهی عید بپوشند چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطربِ مجلس که بود قبلهنما
صوفی و عارف از این بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
منِ سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنیّ و درویش!
یار دلدار! ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دیدار رسیدم نکنم باز خط
شرحِ جلوه
دیدهای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همی نشنود آوای تو را[1]
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دلآرای تو را
قامت سروْ قدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نهای؟
آنکه جوید به حرم منزل و مأوای تو را
همه جا منزل عشق[2]است، که یارم همه جاست
کوردل آنکه نیابد به جهان جای تو را
با که؟ گویم: که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و، جز زلف چلیپای تو را
دکهی عِلم و خِرد بست، درِ عشق گشود
آنکه میداشت به سر علت سودای تو را
بشکنم این قلم و، پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوهی والای تو را.
آفتاب نیمهشب
ای خوب رُخ که پردهنشینی و بیحجاب!
ای صدهزار جلوهگر و، باز در نقاب[1]و[2]
ای آفتاب نیمهشب، ای ماه نیمروز!
ای نجم دوربین! که نه ماهی، نه آفتاب
کیهان طلایهدارت و خورشید سایهات
گیسوی حور خیمهی ناز تو را، طناب
جانهای قدسیان همه در حسرتت به سوز
دلهای حوریان همه در فُرقتت کباب
انموذَج[3]جمالی و، اسطورهی جلال
دریای بیکرانی و، عالم همه سراب
آیا شود که نیم نظر سوی ما کنی؟
تا پرده گشوده، کوچ نماییم از این قُباب
ای جلوهات جمالْده هرچه خوبرو
ای غمزهات هلاکْ کنِ هرچه شیخ و شاب
چشم خراب دوست خرابم نموده است
آبادی دو کوْن به قربانِ این خراب.
مذهب رندان
آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش است
آنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است[1]
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کُند از این و، از آن درویش است
نیست درویش که دارد کُله درویشی
آنکه نادیده کُلاه و، سر و، جان درویش است
حلقهی ذکر میارای! که ذاکریا است
آنکه ذاکر بشناسد به عیان، درویش است
هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد
به حقیقت، نه که با ورد زبان، درویش است
صوفیای کو به هوای دل خود شد درویش
بندهی همت خویش است، چسان درویش است؟
دریای عشق
افسانهی جهان دل دیوانهی من است
در شمع عشق سوخته پروانهی من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش، دانهی من است
غوغای عاشقان، رخ غمّار دلبران
راز و نیازها همه، در خانهی من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانهی من است
فریاد رعد، نالهی دلسوز جان من
دریای عشق، قطره مستانهی من است
تا شد به زلف یار، سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی شانهی من است