دو تا خاطره تعریف میکنم ، همین اول کاری میگم زائران اهل بیت مهمان اهل بیت هستند از کسی انتظار ندارند و همه مردم ایران مهمان نواز هستند و قصد مقایسه یا توهین ندارم شاید پیاده روی اربعین بیشتر جا افتاده بین مردم اما ..........
خاطره اول :
سال ۹۷ بود اگه اشتباه نکنم ساعت نزدیک ۸ شب بود کلاس آخر دانشگاه تمام شد داشتم میرفتم وسایلم وردارم برم خانه که از اونجا برم هیئت ، هفته آخر ماه صفر بود .
یه هویی دوستم دیدم و گفت ساکت ببند فردا باید بریم پیاده روی حرم آقا ، تعجب کردم آخه چند روز از اربعین گذشته بود . که دوستم گفت اولین کاروان پیاده روی دانشجویی کشور است به سمت حرم مطهر امام رضا (ع) ما هم روز بعد راه افتادیم رفتیم خراسان جنوبی و همه دانشجویان کل کشور جمع شدند هوا آنقدر سرد بود که خیلی ها از سرما عرق سوز میشدند برای همین بادگیر توزیع شد که به پیشنهاد دانشجویان عزیز عرب زبان خوزستان همه شب آخر دادیم بچه های کرمانشاه بردن برای کودکان زلزله زده آخه اون سال زلزله کرمانشاه آمده بود اونجا چیزهایی دیدیم که واقعا فهمیدم امام طلبیده .
پیاده شهر به شهر رفتیم تا به مشهد رسیدیم حال و هوایش مانند اربعین بود اما یک تفاوت یک موکب مردمی اینجا بود و موکب دیگر چندین کیلومتر بعد وقتی از یک موکب دار پرسیدم که چرا اینقدر فاصله موکب ها زیاده آن هم از روی کنجکاوی نه گلایه ،...... به راحتی گفت مگر دعوت تون کردیم که بیاید. اما در خود مشهد مقدس جای سوزان انداختن نبود روز قبل شهادت امام رضا (ع) رسیدیم مشهد مقدس تو خیابان راه نمی رفتی بلکه سیل جمعیت میرفتی جلو
_______________________
اما خاطره دوم :
سرباز وظیفه بودم برای ایام اربعین حسینی جهت تأمین امنیت به نوبت یک شهر هر مدت اعزام می شد مرز ، ما هم سرباز و توی شلوغی اسلحه چسبانده بودیم به خودمون و دست بر اسلحه مراقبت خشاب و اسلحه بودیم تا اولا اسلحه گم نشه دوما اتفاق افتاد اقدام کنیم . اینجا با خاطره اول فرق اساسی داشت اون جا فاصله بود بین جمعیت اما اینجا ازدحام و شلوغی زیاد بود .
قدم به قدم موکب مردمی بود ، عزیزان عرب زبان و جوان شجاع خرمشهر و آبادان و...... در حال خدمت رسانی به زائران بودند . اما اینجا یک ترس به جسم انسان وارد میشد که شیرین بود . لابد میپرسید چه ترس شیرینی ؟؟ تو این استرس حمل اسلحه تو این شلوغی که شهر غریب بودیم با وجود اینکه از محبت مردم بومی مثل خانه خودمون بود .هر لحظه یک نفر یه هویی مچ دست میگرفت و میکشید تو موکب که باید بیای پذیرایی بشید . حالا این رد میشدیم هنوز قدم بعدی نرفته موکب بعدی تکرار می شد . یادمه موکب آخر نقطه صفر مرزی بود که رسیدیم کم کم عادت کردم و استرس اولیه نداشتم و با زبان دست و پا شکسته که بلد بودم عربی تشکر میکردم . رسیدیم جایی که دیگه زائران وارد خاک عراق میشدند ، دور زدم به سمت ابتدا موکب ها یه دفعه قلبم ایستاد یه هویی احساس کردم یه دست جفت پام گرفته و نمیزاره راه برم دستم روی اسلحه بود که نگاه هم به جوان معلولی افتاد که بدون پای روی زمین بود به زبان شیرین عربی میگفت زائران اباعبدالله خوش آمدید بفرمایید موکب ....... کنارش موکب خانوادگی بود که نان محلی پخت میکردن و ماست ...... میدادن . ناخودآگاه خم شدم و بوسه ایی بر سرش زدم اشک از چشم هام جاری شد. اونجا یاد پیاده روی مشهد افتادم یکی میگفت مگه دعوت نامه فرستادیم ، و یکی با وجود محرومیت ، معلولیت و وضعیت اقتصادی منطقه حتی شده یک نان ، یک لیوان آب ، .... از زائران پذیرایی میکند .حتی بعضی روستاهای مرزی زائران را برای خواب و استراحت به خانه میبرند . مهمانی که حتی اسمش را نشنیده اما مهمان ارباب در خانه پذیرایی کنند شیرین است .
سال های بعد که برای کمک میرفتم شیرینی های زیادی را در این راه مشاهده کردم . جوانی که هیچ نداشت اما با اصرار زائران را برای خواب به خانه میبرند تا حداقل قدر استراحتگاه کوچک سهیم باشند . پیرمرد که هزینه تعمیر خانه اش را صرف پذیرایی از زائران میکرد . تو این راه یاد گرفتم هرچه با اخلاص انفاق کنید ، ارباب حساب می کند یه چیزی که با ذهن و فکر ریاضی قابل محاسبه نیست .